Monday, September 22, 2008

... ودوباره ... شاید آغازی دیگر

نشسته ام به دوره ی روزهایی که گذشت ... شب رهایی باز فرا میرسد و من انگار میخواهم از خواب برخیزم ...
نگاه که میکنم به روزها،درمیابم که تو هرچه خواستم بمن دادی ... میبینم که با من آنگونه بودی که سزاوار توست،نه آنطور که من شایسته اش بودم . از تو همه مهر بود و از من همه سرکشی و بی صفتی!
این بین،هرچه بیشتر مرور میکنم روزهایم را، بیشتر در میابم که سهم من ازمهر تو، اینهمه نیست ... ردپای فرشته ی کوچکی را میبینم که در میان روز های تاریکم نور میپاشد ... همو که گاهی ترانه ی هستیم بود،گاهی راز دلم و گاهی آرامش بخش لحظه های پرتلاطمم . خداوندا میدانم که برکت روزگارم اوست و اگر گوشه ی چشمی بمن داری بواسطه ی آنست که در گوشه ای از قلب پاکش پناه گرفته ام .

خداوندا ؛ لیاقت میزبانی احساس این فرشته ی کوچک را از من مگیر!




Tuesday, July 29, 2008

! واگذار شد

كافه نادري ، همين كه از آب و گل دراومد، درجا واگذار شد ؛ با تمامي امكانات و لوازم جانبي و ... ! مبارك صاحب ِ دور، اما نزديكش باشه ! ه

Monday, June 2, 2008

کافه نادری

This post is "Under Construction"!

چلیپا


-------------------------------------------------
پانوشت
نقش با نقاش کی بازی کند؟ داد و بیداد از خیالت ماه من

Tuesday, April 1, 2008

نوش



آخرین ساعت های سال 86 هم سپری میشدند که دستم به قلم رفت و ...
گفتم : " حالش از تو بود و انگیزه اش هم ، پس بی برو برگرد ، مال توست!" . با سخاوت تمام، عیدی ام را پذیرفت
-----------------------------------------------------------------------------------------------
این روز ها ابیاتی از "پرتو کرمانشاهی " زمزمه ام شده اند که عجیب مناسب حال من و این نقشند ، هرچند که من -به ظاهر لااقل- پیر نیستم!
من آن نقش آفرین نقاش پیرم
تو آن نقشی که در دامت اسیرم
زدم بر پرده صد بارت، دریغا
نه آن بودی که هستی در ضمیرم.

Wednesday, February 6, 2008

... دوراهی





امروز دیدمش، نه در خیال ...

امروز دیدمش که داشت رد میشد از دوراهی ِ جداییمان، آرام و خندان.

راستش را بخواهی هربار که نزدیک میشدم، رد میشدم ، گذری داشتم به دوراهی ؛ با چشم هام میگشتم بدنبال اثری ، یادی ، رنگی و بویی از آن شب های تکرار نشدنی ، و هر بار من میماندم و حسرتی و آهی ... من میماندم و دوراهی که تنها یکسویش رهگذر داشت . رهگذری سرشار از یاد ِ شب هایی که د وراهی ، مسافر دیگری هم داشت.

امروز دیدمش ... چه آرام بود و چه تهی از تلاطمی که از درون مرا لبریز میکرد ... شاید بی مفهوم بود برایش مکانی که ایستاده بود بر آن ، چندان دور نبود اگر تپش های تیر ِ سرد ِ چراغ راهنمایی را زیر انگشتانش حس نمیکرد ، این میله ی سرد ، شب هایی داغ میشد از آتش ِ نگاهی ، می گداخت از ، از ...

چه سود باز گفتن این قصه ی تکراری ِ همواره تلخ ... همواره نو، تکرار پذیر و هر بار، بی حساب ، شیرین !

او گذشت ، من هم ، بی آنکه تیر دوباره گرم شود و دوراهی پر رونق ... آنچه باقی ماند یادی بود و بغضی و اشکی ، که چکید یا نچکید ، دلگشا بود ... عجیب دلگشا !

Wednesday, January 23, 2008

Saturday, December 15, 2007



مدتي نتونستم بروز كنم اينجا رو ... كمي از جانب خودم ، كمي هم نا مهربوني هاي Blogspot !
نمي دونم دوستاني كه بايد ازشون عذرخواهي كنم چند نفرن ... امااگه يه خواننده هم داشته باشه اينجا ،
وظيفه ي خودم ميدونم بابت اين تاخير ازش معذرت بخوام ... مخصوصا بزرگواري كه ميدونم زيادي ،
بيش از استحقاقم شايد ، به من بها ميده ... ازش ممنونم و شرمنده ي هميشگيش .


ترانه ی هستی من


از صبح ازل که نام تو مُهر شد و

بنشست به ناز بر در خانه ی من

.

خوش نغمه ی چنگ عشق افکند طنین

بر پهنه ی دشت دل دیوانه ی من

.

! سیمای سپهر ِهستی ام نقش تو شد

جانم ! مه من ! ترانه ی هستی من

.

باشد ؛

... تا شام ابد خاطرم از لحن خیالت سرشار

Sunday, October 7, 2007

یاد شب رهایی




دل ...

هي ... ! چيز غريبيست ... شايد هم قريب ؛ اصلش هم غريبه و هم قريب ... دل آدميزاد !

ميگن مثل اناره ... بايد چلاندش ... ميگن شيره ي مطبوعي داره اين دل !

دل ...

مال بقيه رو نميدونم ، اما دل من مدت ها خوابيده بود . مثل تكه گوشتي سرد و بي روح ، گوشه ي قفس قفسه ي سينه ام . خيلي وقت بود كه خوابيده بود ... بيست سال ... و روزگار براي من مي گذشت ، آرام و بي صدا ... بي تلاطم .

اما يك شب ... شبي كه ميگفتند مي توان خداوند را نفس كشيد ، شبي كه در هاي آسمان باز بود انگار ... حس كردم اتفاقي افتاده ...

بيدار شد از خواب بيست ساله !لرزيد و تمام هستي ام را لرزاند ... فرياد زد – من نتوانستم همراهيش كنم ، اين فرياد مانده در گلويم هنوز ... گفته بودمت كه چقدردر آرزوي رها كردن اين فريادم ... يادت هست !؟ تو لبخند زدي (به گمانم ) و گفتي : خيلي دور ، خيلي نزديك ... يادت هست اصلا !؟ - مي گفتم ... از دلي كه بيدار شد يك شب ... لرزيد ، لرزاند ، فرياد زد ، چنگ زد به در و ديوار قفس ...

قفس ، آخر شكست و خانه پرداخته شد ... خانه اي ازآن تو ... بر درش مُهري ، با نام تو و آسمانش ، همه نقش تو !

دل آزاد شد ... پر كشيد سوي آسمان خانه ، انگاري مي خواست همه ي همه ي همه ي آبي آسمان را يكجا حس كند ! فقط شب ها بر ميگشت و مي نشست بربام خانه ... در انتظار مهتاب، كه بتابد ... خيال، كه ببارد ... در انتظار غرق شدن در سيال خيال .

حالا يك سال ميگذرد از آن شب ...

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ... اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

چه مبارك سحري بود ... چه فرخنده شبي ... آن شب قدر .

بعد از اين، رويِ من و آينه ي وصف جمال ... كه در آنجا خبر از جلوه ي ذاتم دادند

خبر از جلوه ي ذاتم دادند ... !

چه مبارك سحري بود ...

يك سال ميگذرد ... و من يكساله شده ام . *

*

بچه ي آدم معمولا يكساله كه بشه ، راه مي افته ... تاتي تاتي !